يباترين سخني که شنيدم سکوت دوست داشتني توبود
زيباترين احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود
زيباترين انتظار زندگيم حسرت ديدار توبود
زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بودن بود
زيباترين هديه عمرم محبت توبود
زيباترين تنهاييم گريه براي توبود
زيباترين اعترافم عشق توبود
برای یاد گرفتن آنچه میخواستم بدانم به پیری احتیاج داشتم
و حال برای خوب به پا کردن آن چه می دانم به جوانی احتیاج دارم.
این روزها دلم از همه بیشتر برای خودم تنگ می شود برای خودی که هنوز رویا
می پروراند برای خودی که خسته است اما دوام می آورد این روزها دلم بیشتر
برای دلم می سوزد برای همه خستگی هایش .....
يكي از من بپرسيد:معشوق تو كيست:گفتم فلا نيست
منظور تو چيست بنشست و هاي هاي بر من
بگريست-كز دست چنين كس تو چه طور خواهي زيست
عاقبت از عشق تو خاك كليسا ميشوم--ميكشم دست از مسلماني مسيحا ميشوم
انقدربنشينم در كشتي عشقت روز و شب --يا به عشقت ميرسم يا غرق دريا ميشوم ....
وقتی تنهاییم دنبال یک دوست می گردیم، وقتی پیداش کردیم دنبال عیب هاش می گردیم وقتی از دستش دادیم دنبال خاطره هاش می گردیم… و باز تنهاییم …
در این بازار نامردی به دنبال چه می گردی؟ نمی یابی نشان هرگز از وفا و جوانمردی برو بگذر از این بازار ، از این مستی و طنازی اگر چون کوه هم باشی در این دنیا تو می بازی ....
اگر با گذشت کردن، کسی کوچک می شد، خدا تا این اندازه بزرگ نبود!
باید فراموشت کنم / چندیست تمرین می کنم / من می توانم ! می شود ! / آرام تلقین می کنم /حالم
، نه ، اصلا خوب نیست ....تا بعد، بهتر می شود .... / فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم /من
می پذیرم رفته ای / و بر نمی گردی همین ! / خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم / کم کم
ز یادم می روی / این روزگار و رسم اوست ! / این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم ....
بهت نمي گم دوست دارم ، ولي قسم مي خورم دوست دارم ،
بهت نمي گم كه هر چي بخواي بهت مي دم ،چون همه چيزم تويي ،
نمي خوام خوابتو ببينم ،چون تو خيلي خوش تر از خوابي ،
اگه يه روزي چشمات پر از اشك شده دنبال يه شونه گشتي كه گريه كني،
صدام كن
بهت قول نمي دم كه ساكتت كنم منم پا به پات گريه مي كنم ،
اگه دنبال مجسمه سكوت مي گشي تا سرش داد بزني ،
صدام كن
قول ميدم ساكت بمونم،
اگه دنبال خرابه مي گشتي تا نفرتتو توش خالي كني ،
صدام كن
قلبم تنها
خرابه ي وجود توست.
كاش مي دانستي
چشم هايم زشكوفايي عشق تو فقط مي خواند
كاش مي دانستي
عشق من معجزه نيست
عشق من رنگ حقيقت دارد
اشك هايم به تمناي نگاه تو فقط مي بارد
كاش مي دانستي
پسري هست كه احساس تو را مي فهمد
پسري از تب عشق تو دلش مي گيرد
پسري از غمت امشب به خدا مي ميرد
كاش مي دانستي
تو فقط مال مني
تو فقط مال همين قلب پر احساس مني
شبِ من با تو سحر خواهد شد
تو نمي داني من
چه قدر عشق تو را مي خواهم
تو صدا كن من را
تو صدا كن مرا كه پر از رويش يك ياس شوم
تو بخوان تا همه احساس شوم
كاش مي دانستي
شعرهاي دل من پيش نگاه تو به خاك افتاده است
به سرم داد بزن
تا بدانم كه حقيقت داري
تا بدانم كه به جز عشق تو اين قلب ندارد كاري
باز هم اين همه عشق
اين همه عشق براي دل تو ناچيز است
آسمان را به زمين وصل كنم؟
يا كه زمين را همه لبريز ز سر سبزي يك فصل كنم؟
من به اعجاز دو چشمان تو ايمان دارم
به خدا تو نباشي
بي تو من يك بغل احساس پريشان دارم.......
چشماتو می بندی ...
اگه دستامو بگیری ...
شاید از لرزش دستام ...
یا از این بارون اشکام ...
که می ریزن روی لب هام ...
بشنوی صدای عشقو...
التماس قلب من رو...
تو از این دل کویری ...
کاش بدونی دوستت دارم ...
جز تو عشقی ندارم ...
کاش بدونی به یادتوچشمامو روهم می زارم ...
کاش بدونی رویای من همیشه با تو بودنه ...
کاش بدونی که قلب من فقط واسه تو میزنه ...
من دراین نقطه از بلاتکلیفی
در کش و قوس خیال جان کاه
به افق چشم بدوزم تا کی؟
بی سبب منتظر معجزه ام
بی ثمر دیده بر این راه کبود
می روم در پی تو
سال ها آمد و رفت
بارها من دیدم
کوچ مرغان غزل خوان چمن
سفر چلچله ها
کوچ برف از دل کوهسار بلند
کوچ هر فصلی را
لیک یاد تو ز دل کوچ نکرد...
سلام ای طلوع صبح بی صدا
سلام ای تنهاترین تنهای دنیا
سلام ای تپش های بی گاه دل ها
سلام ای روشنای سپیدی اب ها
سلام ای ساحل بی قرار دریا
سلام ای جوشش چشمه ی رویا
سلام ای شب های بی ستاره ی تنها
سلام ای سکون سرد صخره ها
خداحافظ ای سحر گاه غروب خسته ی دل ها
سرزمین مقدس دلم را برای تو از سنگ فرش های بلورین ساخته ام
ودیوارهای سرسرای ان رابه عطر وجودت معطر کرده ام
وتاجی از شقایق های سرخ را بانگین هایی به شباهت چشمانت اراسته ام
واسمانش رابا شراره های عشقم نورانی
وباتپش های قلبم اهنگی دلنواز سروده ام
وبه انتظار می نشینم........انتظار........انتظار........
انتظاری که به پایان رسد...
ومن بردروازه ی سنگی ان به تماشای تو به تعظیم می ایم
وشرابی از محبت های سالیان نبودنت به دستان پرمهرت می دهم
ای سرزمین مقدس زیبا و پرامید و شاداب بمان
که درهنگام ورود معبودم خجل نشوم
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی ، در آتشم بی تو
اگر تو با من مسکین ، چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
آسمان قلب ها ابری است
چرا باران نمی بارد
چرا بر شاخسار صنوبر ها دگر برگی نمی روید
چرا این مردمان روح سبز زندگی را نمی بویند
لبخند ها نشان غم بر لبان بستند
چرا بر چشم ها باران اشکی نمی بارد
قلب ها تهی است
عشق بی معنی است
مگر دوران چه دورانی است؟!
زمستان است
و هوای قلب ها ابری است
لیک باران نمی بارد
بهار هرگز نمی آید...
دلمــ بـارونــ میخــواد
بـا یهـ چتـر کوچیـکــ کـهـ بــرا یکـ نفر کافی باشه
تـوامـــ باشیــ کنــار مـنــ ، شونهــ به شونَمـــ قدمـــ بـرداریـ
زیــر همونــ چتــر کوچیکــ ...
تا بتـونمـــ بیشـتر بـهتــ بچسـبمُـــ خیســـ نشـمـــ
گـرمایــِ تـَنِتُـــ بگیـرمُـــ مـستـــ بـشمــ ...
مــستـــ بـارونــ
مــستــ تــو
مـستـــ حضـورتــ ...
من عشـــــق را در تو
تــــــــــــورا در دل
دل را در موقع تپیــــــــــــــدن
و تپیدن را بخاطر تو دوســــــــــــــــت دارم
من غم را در ســــــــکوت
سکـــــــــــــــــــــــــوت رادر شب
شــــــــــــــــــــــب را در بستر
و بستر را بخاطر تو اندیشیدن دوســـــــــــــت دارم
من بهار را بخاطر شـــــــــــــــکو فه هایش
زندگی را بخاطر زیبایــــــــــــــــــــی هایش
وزیبایی هایش را به خاطر تو دوســـــــــــــــت دارم
من دنیا را به خاطر خدایش خدایی که تو را خلق کرد دوســــــــــــت دارم
حيدربابا ، ايلديريملار شاخاندا
سئللر ، سولار ، شاققيلدييوب آخاندا
قيزلار اوْنا صف باغلييوب باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منيم دا بير آديم گلسين ديلوْزه
حيدربابا ، کهليک لروْن اوچاندا
کوْل ديبينَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چيچکلنوْب ، آچاندا
بيزدن ده بير موْمکوْن اوْلسا ياد ائله
آچيلميان اوْرکلرى شاد ائله
بايرام يئلى چارداخلارى ييخاندا
نوْروز گوْلى ، قارچيچکى ، چيخاندا
آغ بولوتلار کؤينکلرين سيخاندا
بيزدن ده بير ياد ائلييه ن ساغ اوْلسون
دردلريميز قوْى ديّکلسين ، داغ اوْلسون
حيدربابا ، گوْن دالووى داغلاسين !
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسين !
اوشاخيئل گلنده ، وئر گتيرسين بويانا
بلکه منيم ياتميش بختيم
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ ، بعد از ما چه فرقی می کند
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن ، ساحل و دریا چه فرقی می کند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند
یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک زن نیست
خانه ی من با خیابان ها چه فرقی می کند
مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند ؟
فرصت امروز هم با وعده ی فردا گذشت
بی وفا ! امروز با فردا چه فرقی می کند
پسری عاشق دختر همسایشون بود. دختر تو یه فروشگاه فروش سی دی كار می كرد.پسر هر روز به فروشگاه می رفت و سی دی می خرید تا به این بهونه دخترروببینه و یه كم باهاش حرف بزنه... .پسر هر روز یه سی دی می خرید.اما اصلا دستگاهی نداشت كه با اون سی دی هارو ببینه.پسر از اینكه دختر به اون توجه نمی كرد خیلی ناراحت بود.همینجور گذشت تا پسر تو یه تصادف جون خودشو از دست داد.دختر كه برای مراسم عذا به خانه پسر رفته بود تو اتاق پسر چشمش به سی دی ها افتاد. هیچكدوم از پاكت سی دی ها باز نشده بود. دختر زد زیر گریه، اینقد گریه كرد كه از حال رفت...
"دختر نامه هایی رو كه برای پسر می نوشت ، تو پاكت سی دی ها می گذاشت
شاید دگر به من نمی اندیشی به روزهای زیبایمان به آن روزهایی که طلوع نگاهمان غروب نمی کرد...
شاید دگردرقلب تو جایی برای من نباشد آن قلبی که تپشهایش مرا به تو وتو را به من نزدیکتر می کرد...
شاید دگراحساسی نسبت به من نداری حسی که سرشار ازعشق و تمنا بود برای با هم بودن...
شاید دگرصدایم نمیکنی صدایی که حتی اگر هم درسکوت فریاد بود من آن را می شنیدم...
شاید دگر به من فکر نمیکنی فکری که حتی اگرلحظه ای بود آن را حس می کردم...
شاید دگر اسیرعشق دیگری شدی وعاشقتر ازعشق من در کنارش هستی...
شاید دگراحساسی .عشقی. رویایی و دوست داشتنی را که به من داشتی همه را تقدیم عشق دیگری کردی...
شاید دگر مرا به فراموشی سپردی مرا دست گردبادی دادی که مرا از از یاد تو دور کند...
شاید... شاید... شاید... چقدرخسته ام از این شایدها از این روزها از این بازی های دنیا
ولی چه کنم که باز هم باید بنویسم شاید دگرفردایی نباشد...
اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد
معشوق همينجاست بياييد بياييد
معشوق تو همسايه ي ديوار به ديوار
در باديه سرگشته شما در چه هواييد
گر صورت بي صورت معشوق ببينيد
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد
يك بار از اين خانه بر اين بام بياييد
آن خانه لطفيست نشانهاش بگفتيد
از خواجه آن خانه نشاني بنماييد
يك دسته ي گل كو اگر آن باغ بديديد
يك گوهر جان كو اگر از بهر خداييد
با اين همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد
گل را دوست دارم به خاطر: بویش
شمع را دوست دارم به خاطر : روشناییش
پروانه را دوست دارم به خاطر : پرهایش
چشمانت را دوست دارم به خاطر : نگاهش
لبانت را دوست دارم به خاطر : غنچه هایش
تو را دوست دارم به خاطر : عشق و محبت و وفایت
* * *
در خانه نشسته بودم ناگهان کبوتری آمد و
گفت : نامه ای به معشوق بنویس
گفتم قلم ندارم گفت : با پرم بنویس
گفتم کاغذ ندارم گفت : روی بالم بنویس
گفتم جوهر ندارم گفت : با خونم بنویس
از تیغ پرسیدند عشق چیست؟ گفت از من برنده تر است
ازگل یاس پرسیدند عشق چیست؟ گفت از من زیبا تر است
از گل محمدی پرسیدند عشق چیست؟ گفت از من خوشبو تر است
از دریا پرسیدند عشق چیست؟ گفت از من وسیع تر است
از آئینه پرسیدند عشق چیست؟ گفت از من صاف تر است.
از شمشیر پرسیدند عشق چست؟ گفت از من تیز تر است.
وقتی از خود عشق پرسیدند عشق چیست؟ گفت عشق جرقه ای در یک لحظه ویک نگاه
من، امیدی را در خود باور ساخته ام
تار و پودرش را، با عشق تو پرداخته ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت
***
**
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز، از "بود" به "هست"
باز، از خاموشی تا فریاد !
ای خدای دل ها . . .
خانه ی دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
« نرسیده به درخت ،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ی پر های صداقت آبی است.
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ،سر به در می آرد.
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانده گل،
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا،خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بر دارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟»
سهراب سپهری
به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا،پر قاصد هایی است
که خبر می آرند،از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک.
روی شن ها هم،نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه ی معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان ،چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی،سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید،مبادا ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
سهراب سپهری