برای دیدن وبلاگ دوم من کلیک کنید رفتم که رفتم
عشق نگار

 

 

 

رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهي به جز گريز برايم نمانده بود

اين عشق آتشين پر از درد بي اميد

در وادي گناه و جنونم كشانده بود





رفتم كه داغ بوسه ي پر حسرت تو را

بر اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم

رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود

رفتم كه با نگفته به خود آبرو دهم




رفتم ، مگو مگو كه چرا رفت ، ننگ بود

عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما

از پرده ي خموشي و ظلمت ، چو نور صبح

بيرون فتاده بود به يك باره راز ما




رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم

در لا به لاي دامن شب رنگ زندگي

رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان

فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي




من از دو چشم روشن و گريان فروختم

از خنده هاي وحشي طوفان گريختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گريختم




اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز

ديگر سراغ شعله ي آتش ز من مگير

مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم

مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير



نوشته شده در تاريخ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط علی اکبر |

ببارای بارانت
    که بارانت
    به هرترنم
    بگوید رازها بامن
    زدوری وزبی تابی
    که دارم باغمی
    ازتوبه دل هردم
    که بایادت شوم
    بایادهرباران
    به گریه های دل
    چون اشک چشم دل
    بدارم رازهاازتووازمن
    وزان شکوه های بی قراری را
    که بی تو
    من همی دارم.


نوشته شده در تاريخ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط علی اکبر |

خيانَـت تَنها اين نيست كِه شَب را با ديگَری بِگذَرانی ...

خيانَـت ميتَوانَد دُروغِ دوست داشتَن باشَد !

خيانَـت تَنها اين نيست كِه دَستَـت را دَر خَـفا ، دَر دَستِ ديگَری بُگذاری ...

خيانَـت ميتَوانَد جاری كردَنِ اَشـك بَر ديدِگانِ مَعصومی باشَد...

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط علی اکبر |

گفت زیر باران باید رفت .رفتم و گفت چشم ها را باید شست شستم .
گفت جور دیگر باید دید دیدم ولی ...او نه در چشم خونین و شسته ام و نه
درنگاه دیگرم هیچ کدوم رو ندید فقط در زیر باران با طعنه خندید و گفت:
دیوانه ی باران زده........

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط علی اکبر |


بنويس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سين سفره مان ايمان ندارد
بعد از همان تصميم کبری ابرها هم
يا سيل می بارد و يا باران ندارد
بابا انارو سيب و نان را می نويسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد
انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نويسد اين ندارد آن ندارد
بنويس کی آن مرد در باران ميايد
اين انتظار خيسمان پايان ندارد
ايمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنويس بابا مثل هر شب نان ندارد

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط علی اکبر |