برای دیدن وبلاگ دوم من کلیک کنید
عشق نگار

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

 

ای معنی انتظاریک لحظه بایست

 

 

 

دیوانه شدن بخاطرت کافی نیست؟؟

 

یک لحظه بایست وبگو:

 

تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست؟؟

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

گر بار گران بودیم و رفتیم

اگر نامهربان بودیم و رفتیم

...

نگو بار گران بودیم و رفتیم

نگو نامهریان بودیم و رفتیم

آخه اینها دلیل محكمی نیست

بگو با دیگران بودیم و رفتیم

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی


روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم،


روزی تو را نمیدیدیم از این رو به آن رو میشدم!

 

گفتی آنچه که میخواهم باش ، از آنچه که میخواستی بهتر شدم

 

.


.


.


.


.

 


روزی آمد که من مال تو بودم و تو عاشق کسی دیگر

 

راهی ندارم برای بازگشت


نمیپرسم که چرا قلبم را زیر پا گذاشتی

 

میدانستم تو نیز مثل همه …

 

دیگر مهم نیست بودنت

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

چه سخت است ،

 

تشيع عشق بر روي شانه هاي فراموشي

 

و دل سپردن به قبرستان جدايي

 


وقتي ميداني پنج شنبه اي نيست ،

 

تا رهگذري ،

 

بر بي کسي ات فاتحه اي بخواند

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

 

عطر نگاهت باز هم مرا مست کرد...؟!
و من امشب امده ام با کوله باری از حرف های ناگفته!...
با دستانی پر از نامه های برگشت خورده...!
امده ام تا با صداقتی کودکانه فریاد بزنم ...
دوستت دارم...
همین...!!

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب

 

بدینسان، خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هر شب

تبی این کاه را – چون کوه سنگین می‌کند – آنگاه

چه آتش‌ها که در این کوه بر پا می‌کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش، - ها ... خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بی کسی «ها» می‌کنم هر شب

تمام سایه‌ها را می‌کِشم بر روزنه مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هر شب

دلم فریاد می‌خواهد – ولی در انزوای خویش

چه بی آزار، با دیوار – نجوا می‌کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب


نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

 

حال که تنها شده ام می‌روی!

واله و رسوا شده ام می‌روی...

حال که غیر از تو ندارم کسی

این‌همه تنها شده ام می‌روی!

حال که چون پیکر سوزان شمع

شعله سراپا شده ام می‌روی!!!

حال که در بزم خراباتیان

همدم صهبا شده‌ام می‌روی

حال که در وادی عشق و جنون

لاله‌ی صحرا شده ام می‌روی !!

حال که نادیده خریدار آن

گوهر یکتا شده‌ام می‌روی!

حال که در بحر تماشای تو

غرق تماشا شده‌ام می‌روی...

این‌همه رسوا تو مرا خواستی

حال که رسوا شده‌ام می‌روی...!!!

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

 

تنهایی و سکوت و غم و اضطراب ها

 

راهی دراز و سختی این انتخاب ها

 


 

 

چشم تو و حکایت یک التماس گرم

قلب من و تحمل رنج و عذاب ها


 


 

 

فرقی نمی کند چه قدر عاشق منی

کو حال عشق و حوصله ی پیچ و تاب ها


 


 

 

با هر قدم به فاصله نزدیک تر شدیم

سودی نبرد قلب تو از این شتاب ها


 


 

 

شرمنده ام که با تو تعارف نمیکنم

دل کندم از قشنگی رنگ و لعاب ها


 


 

 

دلخور نشو اگر به تو عادت نمیکنم

خو کرده ام به خلوت خود مثل خواب ها


 

 

 

شاید اگر به عشق دلی اعتقادی داشت

سنگین نمی شد اینهمه جرم این طناب ها....

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

 

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی

چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی

خلیل آتشین سخن ، تبر به دوش بت شکن

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی

برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه

ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی

تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام

دوباره صبح ، ظهر نه غروب شد نیامدی

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

گاهي گمان نمي كني ولي مي شود،
  گاهي نمي شود، نمي شود كه نمي شود؛
  گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است،
  گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود؛
  گاهي گداي گداي گدايي و بخت نيست،
  گاهي تمام شهر گداي تو مي شود...

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

دستهایت تکیه گاهم بود و نیست


عشق تو پشت و پناهم بود و نیست


حیف!آن وقتی که عاشق شد دلم


چیز سبزی در نگاهم بود و نیست


عشق این سرمایه بازار دل


آب این روی سیاهم بود و نیست


یاد ان ایام مشتاقی بخیر

عاشقی تنها گناهم بود و نیست

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

گوش کن...یکی داره میاد ... صدای قدم هاش رو می شنوی؟..........

 

مثل اینکه خیلی عجله داره...داره میاد با یه عالمه زیبایی.......

داره میاد به امید هرسال .. به امید اینکه تمام سیاهی ها رو پاک کنه...

بدی ها رو به زمستون پست کنه...

بیا امسال یه قولی بهش بدیم... یه قول خیلی خیلی مردونه....

بیا امسال تمام زشتی هارو رویه کاغذ نقاشی کنیم و پست کنیم برایه دریا

به امید اینکه چند روز دیگه بهار با یه بغل نرگس بیاد

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

دیشب در آسمان چشمانت

 

ستاره ای را جست و جو می کردم

که راهش را

در میان سیاهی ها گم کرده بود

اما درست زمانی  آن را یافتم

که خورشید چشمانت طلوع کرد

و من

همچنان در انتظار ستاره

هر روز

غروب خورشید را نظاره گر هستم

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

هیچ شنیده ای که مرغی اسیر، قفس را هم بر دارد و با خود ببرد؟

شهید آوینی

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

سهم من آسمانی ست

که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است

و به چیزی در پوسیدگی غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن

که به من می گوید:

دست هایت را دوست می دارم

فروغ فرخزاد

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر

بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان

یک ماشین به اوزد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو

را به بیمارستان رساندند.


پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده

عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس

بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که

عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در

قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل

عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان

است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او

میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران

نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد

جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی

نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب

پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او

میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین

وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم.

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |